روز نوشته‌های یک شهروند معمولی‌ در ایران



صبح یکشنبه

دیشب یک شام من درآوردی خوردم. یک جور مخلوط انواع سبزیجات با فلفل و نمک زیاد. اصلا به مذاقم نساخت. حالم را خراب کرد و باعث شد شب را بد و عصبی بگذرانم. هِی از این دنده به آن دنده شدم، هِی توی جایم غلت زدم، اما تا دم دمای صبح از خواب خبری نبود. سپیده زده بود که توانستم کمی بخوابم.



بعدازظهر یکشنبه

این از دیشب، این هم از امروز صبح. تازه رسیده بودم شرکت که آمدند گفتند رئیس کارم دارد. شستم خبردار شد که چه خبر است. خیلی نیاز نبود خودم را گول بزنم. استخدام قراردادی، از کش تنبان هم شُل تر است. هر وقت هوس کنند قراردادت را فسخ می کنند و تمام. فقط نمی دانم چرا تمام رُ ئسا سعی می کنند در اینجور مواقع خودشان را ناراحت نشان دهند و وانمود کنند که خیلی سعی کرده اند که این کارمند خوب و کاری را حفظ کنند اما هیئت مدیره نپذیرفته. همیشه مقصر تمام بدبختی های کارمندان قراردادی، هیئت مدیره ای است که اصلا معلوم نیست چه شکلی است. خلاصه به اتاقم که برگشتم، بی معطلی وسایلم را جمع کردم و زدم بیرون. اول خواستم برگردم خانه، اما دیدم نمی توانم. عادت نداشتم آن وقت روز خانه باشم. تصمیم گرفتم بروم توی پارک نزدیک اداره بنشینم و روزنامه ام را بخوانم، نهارم را هم بخورم و بعد بیایم خانه. نه روزنامه خواندم و نه نهارم را خوردم. فقط از همان موقع دارم به صاحب آن دو چشمِ سُرمه کشیده با پوست سبزه ی تند و لبهای کلفت اما زیبایی فکر می کنم که تمام مدت روی نیمکت روبرویی نشسته بود و گاهی زیرچشمی نگاهم می کرد.



صبح دوشنبه

دیشب حس و حال آشپزی نداشتم. یک چیزی دم دستی درست کردم ، خورده نخورده پا شدم و خودم را ولو کردم روی تخت خواب، چشم ها را بستم و سعی کردم چهره ی آن زن را یک بار دیگر مجسم کنم. کار سختی نبود. تصویرش به وضوح پیش چشمم بود. انگار که همان موقع روبرویم نشسته و دارد نگاهم می کند. همان موقع بود که تصمیم گرفته بودم امروز بروم به همان پارک نزدیک محل کار سابقم، شاید دوباره ببینمش. اما حالا دیگر آن میل ورغبت را در خودم ندارم. حتی دیگر چهره ی آن زن هم توی ذهنم دور و محو شده. تنها چیزی که یادم مانده، پوستِ سبزه ی تندش است. با خودم فکر می کنم اصلا فکر کردن به این جور چیزها برای آدمی با وضع و اوضاع من، غیر از وقت تلف کردن چیز دیگری نیست. حالا گیریم که رفتم و دوباره و سه باره و هزار باره دیدمش. بعدش چی؟ گیریم یک دل نه صد دل عاشق هم شدیم. آخرش قرار است چکار کنیم؟ با کدام کار و درآمد؟ مگر غیر از این است که یک مدتی وقت هم را تلف می کنیم و بعد برمی گردیم سر جای اول؟ خوب چه دل دردی است که آدم از اول سری را که درد نمی کند دستمال ببندد؟... دیگر چیزی برای نوشتن ندارم، اما بازهم به هر زور و ضربی است دارم سرم را با این کار گرم می کنم تا بلکه یادم برود از کار بیکار شده ام و این وقت روز مثل زنهای خانه دار، کنج خانه افتاده ام. شاید بزنم بیرون و آنقدر راه بروم تا ساعت بشود 3بعداز ظهر. شاید هم بروم سینما و تا ساعت 3، چهار پنج بار یک فیلم را ببینم و بعد بیایم خانه. نمی دانم. اما باید یکجوری خودم را گول بزنم دیگر...



بعدازظهر دوشنبه

نه سینما رفتم و نه زدم به کوچه و خیابان. صبحانه را که خوردم، نشستم پای تلویزیون. هم طرز پخت یک نوع کیک شکلاتی را یاد گرفتم و هم فهمیدم که چطور می شود رسوب کتری را از بین برد. ناهار هم نخوردم. یعنی عادت ندارم وسط هفته، توی خانه نهار بخورم. انگاری که توی خانه میلم به نهار نمی کشد.



اولین ساعات سه شنبه

خواب عجیبی دیدم. خیلی وقت بود که خواب ندیده بودم یا اگر هم دیده بودم، صبح چیزی یادم نمانده بود. حالا آنقدر این موضوع خواب دیدن برایم تازگی دارد و آنقدر این رویا عجیب است که گفتم بنویسمش تا برای همیشه توی ذهنم بماند.

خواب دیدم من و آن دختر سرمه چشمِ سبزه با هم روی یکی از نیمکت های پارک نزدیک محل کار سابقم نشسته بودیم. او سرش را گذاشته بود روی شانهء من و من هم دستش را گرفته بودم توی دستم و توی دلم به تضاد بین رنگ پوست او و خودم می خندیدم که دختر در همان حال پرسید: « کدومش جذاب تره؟ رنگ پوستم یا چشمهای سرمه کشیده ام؟» جا خورده بودم و فکر کنم دختر هم این را فهمید که سوالش را اینگونه اصلاح کرد: «منظورم اینه که اون روز که واسه بار اول منو دیدی، رنگ پوستم بیشتر به چشمت اومد یا چشمهای سرمه کشیده ام؟» آمدم بگویم لبهای بزرگ و زیبایت، ترسیدم درباره ام پیش خودش فکرهای ناجور کند. برای همین گفتم: « خوب که یادم نیست...اما فکر کنم هردو...» دختر سرش را از روی شانه ام برداشت، کمی چرخید به سَمتم تا بهتر ببیندم و بعد پرسید: « تو اصلا با این حال و اوضاعِ درب و داغونت، چه جوری جرات کردی عاشقم بشی؟» بهم برخورده بود. رویم را برگرداندم و جوری که بفهمد ناراحت شده ام گفتم:« اولا که حال و اوضاع من همین الان از خیلی ها بهتر و راست و ریس تره. این بیکاری هم موقتیه. واسه کسی مثه من چیزی که زیاده کار. بعدش هم من عاشقت نشدم. قبول دارم که اون روز که دیدمت ازت خوشم اومد حتی یه روز کامل هم بهت فکر کردم.اما بعدش همه چی از یادم رفت. نه نه نه عاشقت نشدم. الانم نمی دونم چی شده که تو اینجایی و اینقدر با من احساس راحتی می کنی که فکر می کنی هر حرفی می تونی بهم بزنی.» وقتی جوابی نشنیدم، برگشتم... دختر آنجا نبود...

حالا نمی دانم این که دیده ام یک رویا بود یا یک کابوس. اما این را می دانم که باید هر چه زودتر یک کاری برای خودم دست و پا کنم تا قبل از اینکه جدی جدی حال و روزم به قول دختر چشم سرمه کشیده، درب و داغان شود.



ظهر سه شنبه

از صبح که بیدار شدم تا همین چند دقیقه قبل، تقریبا به تمام اگهی های روزنامه زنگ زدم تا شاید کاری پیدا کنم. اما با آنکه چندتایی شان گفتند که رزومه ی خوبی دارم و حتما به زودی تماس خواهند گرفت، چشمم خیلی آب نمی خورد. ناامید نیستم، اما دلم هم نمی خواهد آنقدر خوشبینانه با موضوعات برخورد کنم و الکی دلم را خوش کنم که اگر نشد، به هم بریزم و احساس حماقت کنم. اگر زنگ زدند که خوب به قول معروف کارتَم بُرده است و دوباره مشغول کار می شوم و این بار که خواب دختر را ببینم ، حالی اش می کنم که بلوف نزدم وقتی گفتم برای من کار زیاد است. اگر هم که زنگ نزدند هم همین جایی خواهم بود که الان هستم. فقط تنها ایرادش این است که اگر دوباره خواب دختر را ببینم، آن وقت احتمالا اگر هم به زبان نیاورد، اما جوری نگاهم خواهد کرد که یعنی «زِر اومدی»...



چهارشنبه

هنوز کسی تماس نگرفته. خیلی کم بیرون می روم . سعی می کنم بیشتر اوقات خانه باشم تا مبادا زنگ بزنند و کار از دستم بپرد. با خودم فکر می کنم با اینهمه جوان تحصیل کرده ی بیکار، خوش خیالی است اگر فکر کنم که وقتی تماس بگیرند و نباشم تا جوابشان را بدهم، آنقدر عاشق چشم و اَبرویم هستند که دوباره زنگ بزنند. فکر کنم خیلی فکر غیر منطقی ای نباشد. چند روزی خانه ماندن و بیرون نرفتن ارزشش را دارد.



پنجشنبه شب

امروز یازده بار تلفن زنگ خورد و هر یازده بار من بند دلم پاره شد و قند توی دلم آب شد و با خودم گفتم از شنبه می روم سر کار و حال دختر چشم سرمه کشیده را می گیرم و از این وضع سگی خلاص می شوم و وقتی گوشی را برداشتم عین یازده بار پیرمرد زبان نفهم نیمه کری آنسوی خط بود که سراغ پسرش نادر را از من می گرفت وبه هیچ صراطی هم مستقیم نبود که من در تمام عمرم غیر از نادرشاه افشار که اسمش را توی کتاب تاریخ مدرسه خوانده بودم، هیچ خرِ دیگری به اسمِ نادر نمی شناسم. بعد از بار یازدهم هم سیم تلفن را کشیدم و توی دلم چند تا فحش آب دار به خودم و نادر و مخابرات و خلاصه نصف بیشتر عالم دادم و گفتم گور بابای کار و تماس و دختر چشم سرمه کشیده هم کرده اند و لباس هایم را کندم و چپیدم زیر دوش... حالا هم همچنان ترجیح داده ام که تلفن را وصل نکنم و بنشینم به تماشای رازبقا.




جمعه

امروز خیلی اتفاقی کشف کردم که اگر گوشم را به پریز برق اتاق خوابم بچسبانم، می توانم به راحتی صدای خانه ی همسایه ی طبقه بالایی را بشنوم. تفریح جالبی است. می شود هم وقت گذراند و هم فهمید که آدم های دیگر چطور زندگی می کنند. یک جورکارِ تحقیقی هم محسوب می شود. مثلا در چند ساعتی که مشغول تحقیق درباره ی همین همسایه مان بودم، نکاتی از زندگی شان فهمیدم که خالی از لطف نیست. مثلا فهمیدم که زنِ این همسایه مان که خیلی سعی می کند توی در و همسایه و مراودات اجتماعی اش با دیگران، تا می تواند سلیس و فارسی مآب حرف بزند ، توی خانه چنان لهجه ی غلیظی دارد که نگو. یا مثلا اینکه دخترشان آنقدر از خُرشت بامیه متنفر است که لجش می گیرد از اینکه خدا غیر از ماکارانی غذای دیگری هم آفریده. و پدرش (همان آقای همسایه ی طبقه بالایی من) هم لجش می گیرد که دختر شانزده ساله اش هنوز نمی داند که خدا غذاها را نیافریده بلکه مواد خامش را در اختیار ما گذاشته تا خودمان انواع آنها را بپزیم. تازه این را هم فهمیدم که زن همسایه چقدر حرص می خورد از اینکه مردی با تحصیلات و موقعیت اجتماعی شوهرش، آنقدر بی مُبالات است که مدام توی خانه صداهای مشکوک از خودش در می کند و اصلا هم مراعات زن و بچه اش را نمی کند...

حالا باید بقیه ی پریزها را هم چک کنم و ببینم که به خانه ی دیگر همسایه ها راه دارند یا نه. تازه باید از این به بعد بیشتر مراعات تُنِ صدا و نوع حرف زدنم را بکنم. شاید توی این آپارتمان، من تنها کسی نباشم که به این کشف علمی دست یافته و به کارهای تحقیقی علاقه دارد.



شنبه

از صبح که پا شده ام یک گوشم به پریز اتاق خوابم است و یگ گوشم به تلفن. دیروز بقیه ی پریزها را هم چک کردم. به جز پریز توالت که به خانه ی پیرزن طبقه ی سوم راه دارد و ترجیح دادم قیدش را بزنم چون هم بدجا است و هم بعید می دانم زندگی یک پیرزن تنهای هفتاد و چندساله ی نیمه دیوانه خیلی ارزش شنود کردن داشته باشد، مابقی پریزها به هیچ جا نمی رسید و این یعنی اینکه در هر خانه تنها دو پریز به خانه ی همسایه ها راه دار که با یک حساب سر انگشتی می شود احتمال داد که هیچ پریزی از همسایه ها به خانه ی من که توی زیرزمین این آپارتمان است راه ندارد. یا اگر هم داشته باشد نهایتا پریز همین دو همسایه ای است که پریزهای من به خانه شان راه دارد. و باز می شود از قرائن و شواهدِ نزدیک به یقین احتمال داد که حریم خانه ی من از شنود هر فرد محققی در امان است چراکه بعید می دانم درلابلای صداهای مشکوک آقای همسایه ی طبقه ی بالا و هذیان های گاه و بی گاه پیرزن طبقه سوم، هیچکدام حواس شان به پریز و شنود و اینجور چیزها باشد. و اینکه آدم بداند کسی دزدکی به حرفهایش گوش نمی دهد خیلی حس خوبی است. درمورد خودم هم چون قصد و منظور بدی از فال گوش ایستادنم ندارم، می شود اغماض کرد. تازه این فال گوش ایستادن برای آدمی توی موقعیت من، بیشتر از اینکه تجاوز به حریم خصوصی دیگران باشد، نوعی مُسَکن است برای تحمل یک زندگی سگی. هرچند که خودم ترجیح می دادم یکی از پریزهایم به خانه ی دوخواهر طبقه ی چهارم می رسید چونکه فکر می کنم در این وضعیت، مُسَکنِ مناسب تری برای من هستند، اما خوب همین همسایه ی طبقه بالایی هم بدک نیست. به قول معروف " کاچی بهتر از هیچی"...



یکشنبه

اگر قرار بود زنگ بزنند تا حالا زده بودند. دیگر بعید می دانم انتظار کشیدن جز وقت تلف کردن حاصل دیگری داشته باشد. باید قیدشان را بزنم و از فردا آگهی های تازه ای را زیر و رو کنم. البته که بهتر است از امروز این کار را بکنم اما چنان به این پریز و نوع زندگی همسایه ی طبقه بالایی معتاد شده ام که دل کندن از آن برایم خیلی دشوار است. تازه امروز صبح از لابلای مکالمات تلفنی زن آقای همسایه چیزی دستگیرم شده که البته چون هنوز کاملا مطمئن نیستم درباره اش نمی نویسم و بیخودی هم گناه مردم را نمی شویم.



دوشنبه

به تمام آگهی های کاریابی روزنامه زنگ زدم. حتی آنهایی که هیچ تناسبی با تحصیلات و سابقه ی کاری ام نداشتند. آنقدر از ادامه ی این وضع و مشکلات پیش رویش می ترسم که حاضرم هرکاری بکنم تا از این وضع دربیایم. دوباره یکی دوتا از آکهی ها امیدواری دادند که حتما تماس خواهند گرفت. دلم نمی خواهد این حرف را بزنم اما باز هم چشمم آب نمی خورد.با آنکه سعی می کنم امیدوار باقی بمانم، اما یکجورهایی مطمئنم که این حال واوضاع حالاحالاها ادامه خواهد داشت.




سه شنبه

این دفتر جای نوشتن اتفاقات مهم زندگی ام است و حالا هیچ اتفاقی مهم تر از پیداکردن کار نیست. تمام زندگی من بستگی به یک تماس تلفنی دارد. اگر قرار باشد زنگ بزنند، امروز و فردا خواهند زد. و اگر نزنند...



چهارشنبه

هیچ خبری نیست که نیست.




پنج شنبه

دارم به مرز جنون می رسم. پس چرا زنگ نمی زنند؟ یعنی برایشان مهم نیست که کسی شدیدا به کارشان احتیاج دارد؟ یعنی تا به حال نِشسته اند با خودشان فکر کنند که یک تماس ساده ی کوتاه، چه تاثیری می تواند در زندگی یک فرد داشته باشد؟ اصلا زندگی و حال و روزِ دیگران برایشان مهم است؟



جمعه

وضعیت دارد قرمز می شود. به زودی می افتم به پس انداز خوری. این وضع ادامه داشته باشد، بیشتر از یک هفته دوام نمی آورم. آن وقت برای باقی زندگی باید کاسه ی گدایی دست بگیرم. تصمیم دارم برای صرفه جویی در هزینه ها، از امروز تا هروقت که لازم باشد فقط یک وعده غذا بخورم. هرچند که این کار هم بیشتر حالت یک مُسَکن را دارد. درد را برای مدتی ساکت می کند اما ریشه کَن، نه.



شنبه

تصمیم گرفته ام از امروز به جای اینکه زنگ بزنم و بعد منتظر تماس باشم، حضوری بروم سراغ آگهی های روزنامه. فکر کنم تاثیر بیشتری داشته باشد. مطمئنا هم امیدواری بیشتر است و هم حداقل اش این است که با کسی حرف زده ای و خودت را خالی کرده ای وکمی آرام شده ای. آنها هم می توانند احتیاج و شرایط سختم را به وضوح ببینند و تازه به راحتی تماس تلفنی هم نمی توانند دست به سرم کنند و بفرستندم پِی نخود سیاه.



یکشنبه

همین را کم داشتم. در این وضعیت که تمام زندگی ام خلاصه شده است به این پریز لعنتی و زندگی همسایه ی طبقه ی بالایی، نمی دانم حالا که قرار است چند روزی بروند سفر، باید چکار کنم؟ حس آدمی را دارم که عزیزترین کسانش دارند ولش می کنند توی مملکتی غریب. وقتی قرار است بد بیاید، پشت هم می آید.



دوشنبه

قرار است همسایه ی طبقه بالایی کلید خانه اش را به من بسپارد تا در این چند روز که نیستند هم مراقب خانه شان باشم و هم گلدان هایشان را آب دهم. این را همین چند دقیقه قبل از لابلای حرف هایشان فهمیدم. البته نه اینکه من قابل اعتمادترین فرد این ساختمان باشم، اما تنها گزینه ی قابل اعتمادترِ این ساختمانم. انتخابی هستم بین بد وبدتر.این را آقای همسایه به همسرش گفت. خوب معلوم است وقتی یکی از همسایه های آدم یک پیرزنِ نیمه دیوانه باشد که حتی اسم خودش را هم به زحمت به یاد می آورد و همسایه ی دیگر هم به قول همسر آقای همسایه، دوخواهر مطلقه ی سیگاری باشند که تازه دوست پسر هم دارند (که البته هرچه فکر می کنم نمی فهمم کدامش باعث می شود که فرد تبدیل به آدمی غیرقابل اعتماد شود، همخانه بودن دوخواهر، مطلقه بودنشان، سیگاری بودنشان یا اینکه دوست پسر داشتنشان) و دو واحد دیگر هم که از بد روزگار خالی باشند، بهترین گزینه به قول آقای همسایه، همین پسره ی طبقه ی همکف (یعنی من) است که تو این مدت سرش توی لاک خودش بوده و کار به کار کسی نداشته. تنها نگرانی که می ماند این است که این پسره ی دست و پا چُلُفتی ( بازهم یعنی من) بتواند کار به این سادگی را درست انجام دهد. از اینکه نمی دانم از کجا و با کدام استدلال آقای همسایه فهمیده است که من دست و پا چلفتی ام که بگذریم، خیلی باید حواسم جمع باشد که وقتی آمدند کلید را بدهند، طوری رفتار کنم که انگار از همه جا بی خبرم. این خیلی مهم است که نفهمند می دانستم قرار است کلید خانه شان را به من بدهند. باید خیلی حواسم را جمع کنم.



سه شنبه

امروزکه برای آب دادن گلها به خانه ی همسایه ی طبقه بالا رفته بودم، حسی مثل یک آشنایی دور وقدیمی تمام وجودم را فرا گرفته بود. حس می کردم که قبلا بارها و بارها به این خانه آمده ام و همه جایش را گشته ام. هیچ جای خانه برایم غریبه نبود. جای همه چیز را می دانستم. حتی می دانستم که پیچِ پشتِ تابلوی کوبلَنِ اتاق نشیمن لق است و خیلی باید حواسم جمع باشد تا موقع آب دادنِ گلدانهای زیرش، تنه ام بهش نخورد و نیافتد. خودم را عضوی از این خانه و آدم هایش می دانستم. حتی وقتی کارم تمام شد و چند دقیقه ای ولو شدم روی صندلی راحتی ای که همیشه خانم همسایه بابت آن همه پول بی زبانی که آقای همسایه بابتش داده بود غُر ولُند می کرد، حس کردم که قبلا بارها و بارها روی این صندلی نشسته ام و از پنجره ی روبرو زُل زده ام به خیابان و رفت و آمد ماشین ها. حس و حال عجیبی بود. نمی دانم اگر کسی (غریبه ای) توی خانه ی من چنین حسی داشته باشد، آنوقت به من چه حسی دست خواهد داد، اما آنوقت که آنجا بودم و آن حس آشنایی را تجربه می کردم، شاد بودم و آرامشی وصف نشدنی تمام وجودم را گرفته بود.



چهارشنبه

وقتی در بدترین شرایط زندگی ات اتفاقی مثل آنچه امروز افتاد، می افتد، هیچ نام دیگری نمی شود برایش گذاشت جز معجزه. امروز از محل کار سابقم تماس گرفتند و دوباره دعوت به کارم کردند. مدیرعامل به هیئت مدیره پیشنهاد کرده و آنها هم پذیرفته اند. حالا از شنبه دوباره می روم سر کار. حالا دوباره می توانم به آن پارک نزدیک محل کارم بروم تا شاید دوباره بتوانم دختر چشم سرمه کشیده را ببینم. حالا دوباره برگشته ام سرِ همان جایی که یک ماه پیش بودم. هرچند فلسفه ی دلچسبی نیست این برگشت به خانه ی اول، اما فعلا برای من نان شب از فلسفه ی زندگی واجب تراست.


طنز، واقعی‌,


a.r.aghaei rad

0 commenti:

Posta un commento